عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت پنجاه و نهم
زمان ارسال : ۲۶۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 7 دقیقه
اشکهایم را پاک کردم و با دایی به لابی هتل رفتیم. حامد روی مبل راحتی نشسته منتظرمان بود که با دیدنمان برخاست و به من نگاه کرد اما من نگاهش نکردم و آرام و ساکت کنار دایی نشستم. دایی حسام به مبل تکیه داد و گفت:
ـ خب! بفرمایید. میشنویم.
نگاه حامد سمتم کشیده شد. آرام گفت:
ـ مهسا میشه نگام کنی؟
سرم را بالا بردم و وقتی نگاهمان با هم تلاقی کرد اشک توی چشمان هردویمان حلقه بست.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
راضیه نعمتی | نویسنده رمان
😄👌
۷ ماه پیشZarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسیییی راضیه جونم 💋💋خدا کنه بینشون درست بشه آخه خیلی بهم میان 🥺❤️دختر مو بلند برو ماتورو نمیخوایم 😠😑
۷ ماه پیشراضیه نعمتی | نویسنده رمان
فعلا که پدر حامد افتاده به جون زندگی پسر و عروسش ولی نگران نباش خوشگلم. توکلمون باید به خدا باشه 😍💋
۷ ماه پیش
اسرا
00خان خان که میبندبه یکی همین میشه مراقب***نیست الان ازحامدمیخادکه پولش زنده کنه